سمت تاریک کلمات

مازوخیسم

نیناریچی را خالی می کنم روی گلو و گردن و سینه م
هدفون ها را می چپانم توی گوشهایم و سلکت می کنم ؛ رضا یزدانی – آلبوم لاله زار 
و…پرت می شوم میان خاطرات  شاد و شیرین روزهای قدیم  

 بی اختیار اشکهایم سرازیر می شوند  

پ.ن : دوباره شروع می کنم . دانشگاه نو ، دوستهای نو ، تجربه های نو
استرس دارم .نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت

4 دیدگاه‌ها »

به همین سادگی،به همین تلخی

خبر کوتاه بود و تلخ ؛ مادربزرگم رفت …
آخرین تصویری که ازش یادم مونده مربوط به حدود چهار، پنج سال پیشه :
با آن تن نحیف و رنجورش لم داده بود به پشتی ، سینی چای را مثل دف بالا برده و ضرب گرفته بود .فارغ از همه ی دنیا ….هیچ یک از اطرافیانش را نمی شناخت و تمام حواسش به آهنگ ناموزونی بود که با شوقی کودکانه می نواخت…دلم برایش تنگ میشه ؟
بهنوش راست میگه ؛ تسلیت گفتن همونقدر مسخره ست که شنیدنش ! و قضیه زمانی شکل بغرنج تری به خودش میگیره که صبح همون روز داشتی راجع به رسمی و مضحک بودن اینجور جملات حرف میزدی و الان باید خودت رو برای شنیدنشون آماده کنی…خدایی مسخره نیست ؟
مدتها بود مرگ نزدیکانم رو تجربه نکرده بودم.حس مزخرفیه …بخصوص وقتی حس کنی هنوز هم داره این دوروبرا پرسه میزنه

بیان دیدگاه »

همینجوری

رؤیای من متعلق به تو باشد .تو تخیلت را به من بسپار شاید روزهایی که از توان من بیرون است به سراغ من بیایند.

بیان دیدگاه »

در باب انصراف ؛ منصرف می شویم

می خواهم چه کنم ؟ می خواهم تو را از بین تمام دوست داشتنی های زندگیم حذف کنم . نمی دانم چرا تورا دوست دارند . خیلی دلخراشی…پر از شکل هندسی محدود، با یک مهر و چند خط توضیح که به من اعطا شده ای …دست از سرم بردار . مدرک نمی خواهم

بیان دیدگاه »

هوالاوّل

حالا شروع می کنم ، از سرخط

هرچند این روزها حتی حرف زدن هم برایم سخت تر شده و دستهایم خالی ست و چشمانم شرمنده ولی میخواهم شروع کنم .

 اینها را که مینویسم صفحات خالی دفترچه با بدجنسی پوزخندی حواله م می کنند که : این حرفها کهنه شده ، عادت کرده ایم به این شروع های ناتمام …

 ولی این بار دیگر تصمیمم جدی ست . می نویسم  تا گم نشوم میان کرختی مدام این روزها ، تا شاید این بغض لعنتی –حتی کوتاه و گذرا- بفراموشدم

حالا شروع می کنم .نقطه سرخط   

3 دیدگاه‌ها »